آنجاست که باید بروی دنبال آرزوی شخصی ات
هفته اول شروع درمانگاه یادم می اید به دکتر شهر ب زنگ زدم و گفتم دو بیمار بیشتر ندارم، امروز ۸۰ بیمار دیدم
هنوز البته درکوبیدن و دعواهای پشت در بود، هنوز البته مردم مهربان و دوست داشتنی هم بود، هنوز هم توی صف زن ها بودند، هنوز هم باکلاسهای محترم بودند، عملهایی که دوست داشتم انجام دهم و فرصتی دیگر برایشان ندارم، بیمارانی که عمیقا بابت نتوانستن انجام عملها ازشان عذرخواستم و آنها که وعده عمل اگر انشالله برگشتم دادم، امشب خواستم درگیر نشوم در مقابل بی صبرها و دادزنهای پشت در، و بی توجهدبه کودکانی که میکوبیدتد در را،خیلی هم سخت نبود
انقدر این شهر بیمار دارد که فکر کنم پزشکهای شهرهای مجاور هم درگیرشان باشند
و حس میکنم چقدر همه چیز میخواهد در اینجا نگهم دارد
اب ساکن میگندد....باید روان بود و گذشت
ساعت از یازده شب گذشته، بیماری گردو و خیار اورده..برمیدارم، وسایل کم شخصی ام را از توی وسایل بیمارستان جدا میکنم، توی پاکت میریزم، چراغها و کولر و تلویزیون سالن انتظار را خاموش میکنم
توی فکرم چه اثری اینجا باقی گذاردم.....باز هم یاد مرگ....مردن از دنیایی....رفتن به دنیای دیگر
خدا نگهدار
خانوم دکتر...
برچسب : نویسنده : ims2001o بازدید : 251